دو دختر، یک بچه و یک موجودی که جنسیتش نامعلوم است.
دختر اولی، یک زیست شرقی مذهبی را در آمالش میپروراند، دختری معتقد و پایبند به مذهب، شخصیتی انقلابی و آرمانمدار که چشم به قله دارد و امیدوار است. سرشتش به قلب و ایمانش گره خورده. این جهان را یک گذر موقت میداند، جهان پس از مرگ و زندگی حقیقی در آنجا را باور دارد. پس، چون انسانی معتقد و مومن است، زندگی این جهانش تماما بر مبنای ایمانش شکل میگیرد. هر کاری که میکند، هر هدفی که دارد، برای رسیدن به آرمان نهایی در بلندترین قله است. میخواهد یک خانوادهی اصیل اسلامی مهدوی را شکل دهد، بچههایی آزاداندیش و انقلابی تربیت کند. نویسنده شود، معلمی کند. ایدههای متعدد فرهنگی، آموزشی در سرش دارد و هزاران اهداف و رویای دیگر برای قدم بر داشتن به سمت قلهی اصلی و رسیدن به کمال. (جهانبینی شرقی)
دختر دومی اما نقطه مقابل اولی است. یک مع کامل. دختری است که روی به جهان و تفکر غربی دارد. معتقد به اصل این جهان را بهشت کنید و به فکر جهان پس از مرگ نباشید چون بیهوده است، میباشد. یک لاقید سرخوش که دلش میخواهد زندگی کامل در همین جهان داشته باشد، زیستی که آجرهایش از تمام لذات و هیجانات ممکن در این دنیا، ساخته شده. در قید هیچ قانونی نیست، ریسمانهای موجود را برنمیتابد. نه آرمانی دارد و نه ایمانی در نتیجه تنها به خود و زندگی خود فکر میکند و بس. یک زندگی کاملا فردی. به عواقب کارهایش فکر نمیکند. نهایت رویایش زندگی در غرب است. میخواهد بازیگری و نقاشی را دنبال کند و موسیقی یاد بگیرد و حتی بتواند خواننده شود. انواع رقص را هم بیاموزد. هر کاری که دلش، بخواهد، هر عملی که دوست داشته باشد، هر فعلی که منجر به هیجان و لذت شود را انجام دهد. آزاد، رها، لاقید. (جهانبینی غربی)
اما بچه، یک دختر کوچک، ورای این زندگی، در اعماق درهها و دالانهای خیالش، یک جهان کامل و رویایی دارد. مهمتر از داشتن، باورش دارد. پریان، برایش افسانه نیست، قصهها برایش تنها سرگرمی نیست. برای دوستان خیالیاش موجودیت قائل است. رویا، خیال، قصه، جهان حقیقی او را شکل میدهند. حرف زدن با اشیا و حیوان و گیاه، برایش حکم تفریح ندارد، بلکه واقعا دارد با آنها صحبت میکند. برایشان قصه دارد. از دنیای بزرگ و سیاه و جدی بیزار است و هرگز دلش نمیخواهد وارد آنجا شود. واندرلند و نورلند و هاگوارتز، اینها برایش تنها یک خوش بگذارنی نیستند، به اینها ایمان دارد. یک جهان کودکانهی تخیلی قدرتمند صورتی.
و فرد آخری، عامدانه بر روی نامعلوم بودن جنیستش تاکید میکنم، چرا که برایش هیچ چیز معنا ندارد. نه جهانبینی شرقی روحش را بیدار میکند نه زیست غربی او را بیتاب. هیچ فعلی در جهان، هیچکدام از احساساتش را برنمیانگیزند. غم، شادی، خشم، نفرت و هر احساسی در او خاموش است. نیروهای جهانی، ایمان/کفر، خیر/شر، بدی/نیکی، شک/یقین، برایش بیمعناست. او نه به خرد تکیه دارد نه نگاه به سوی قلبش کرده. در یک ورطهی پوچی کامل افتاده، بیهودگی، بیهدفی دو بال وجودش شده و او را در آسمان پوچی بالاتر میبرند. از این روی، مفهون جنسیت نیر اساسا برایش مفهومی ندارد. یک شخصیت پوچگرای کامل که هیچ کاری با سه شخصیت بالایی ندارد و حتی آن سه شخصیت از نظرش یک شوخی احمقانه، یک خود فریب دادگی محض است.
این چهار شخصیت را درون قایقی به نام "من" گذاشته و بدون آنکه علتش را بگویند در دل اقیانوس ناکجاآباد پرتاب کردهاند. این چهار شخصیت برای هدایت قایق باید به یک نقطهی نهایی تعادل برسند تا بتوانند قایق را حرکت دهند. بالاخره صدا عربدههایشان بر سر یکدیگر را باید روزی قطع کنند و به فکر آشتی بیفتند. که پارو بزنند، که حرکت کنند. و الا در این کشمکش وجودی، قایق غرق خواهد شد. این که چه قدر محتمل است به این تعادل برسند، مشخص نیست.
درباره این سایت