لحظه‌ی دریا شدنِ قطره‌ها ...



خوندن این پست، در قبال کوتاه بودنش که یعنی هی زودتر از شرش خلاص میشم، کمی زحمت‌زاست که یعنی هی زودتر از شرش خلاص میشم ولی باید یه کمی براش فسفر بسوزونم. حالا نه فسفرِ فسفرها، از این کوچک‌هاش، در اصل تنها کاری که بایست بکنی اینه که موازی با خوندنش، تصویرش رو روی نمایشگر مغزت خلق کنی. حتما پیش خودت فکر کردی چه حرف‌های خاصی قراره بگم، که خب باید عرض کنم قراره بخوره تو ذوقت. یک مشت حرف معمولی.

ابتدا یک پهنه‌ی وسیع کویری رو ببینید، یک اقیانوسی از شن‌های ذوب کنند و خورشیدی که عصبانیه و هوا چیزی فراتر از گرماست، در اصل انرژی بریون کردن گوشت گوسفندی رو تامین می‌کنه. شما هم لای همون شن‌ها و زیر همون خورشید وحشی، تشریف دارید. خسته و تشنه. که به ناگه، یک برش کوچیک هندوانه از عالم غیب فرو میفته، قاعدتا کمی بهت زده میشد و بعد بهش حمله می‌کنید، برش می‌دارید، نگاهی از جنون و اوه گاد باور نمی‌کنم بهش می‌ندازید، گازش می‌زنید و آب سرد و شیرین و گوشت نرم و خنک و هسته‌های جش رو می‌بلعید.

بعدی:

پنج صبح بیدار شدید چون باید خودتون رو به اون اتوبوسای بوگندو برسونید تا یک کلاس آشغال دیگه رو حضور بزنید، دوازده ساعت بعد، پنج عصر کف مترو سنگ‌فرش شدید و انقدر گشنه‌اید که می‌تونید همونجا یک از ی مسافر رو پوست بگیرید و کباب کنید و درسته قورت بدید. ترجیحا اونی که فکر می‌کنه شبیه لوپزه. اینجا، قبل از اینکه نیروی گرسنگی اونقدر بهتون فشار بیاره که مرتکب قتل و آدام خواری بشید، بازهم دستی نه از عالم غیب که از عالم ماده می رسه و نون و پنیر و سبزی تعارفتون می‌کنه و توهم اونقدر گشنه‌ای که با تمام گند خجالتی بودن دست عالم ماده رو رد نمی‌کنی و لقمه‌ای که بوی پنیر تبریزی و ریحونش داره توی هوا کرال سینه میره رو فرو می‌کنی گوشه‌ی لپت.

و بعدی:

میری فروشگاه، قفسه‌ی قهوه و سایرین، به بسته‌ی پنجاه تومنی کاپوچینو چشم می‌دوزی و می‌دونی که پولت نمی‌رسه بسته رو یک جا بخری، پنج تا دونه بر می‌داری. اون پنج تا دونه رو در پونزده روز مصرف می‌کنی به این صورت که هر سه روز یک بار، خونه که خالی شد و تونستی کمی خوشحال‌تر نفس بکشی، یکی از پنج تا دونه رو بر داری و توی آب جوش بریزی، بشینی تو خاکستری روشن هوای از عصر گذشته و به شب نرسیده و صورتت رو فرو کنی کف لیوان و بوش کنی. در اصل براش بمیری.

و نتیجه:

نمی‌دونم این چه قانون مسخره‌ایه که هرچی کمیت بیشتر میشه، کیفیت لذت بردن میاد پایین. شرط می‌بندم اونجوری که داشتی قاچ هندوانه رو می‌لیسیدی و از لب‌هات رود جاری شده بود، اگه یک هندوانه‌ی درسته جلوت می‌ذاشتن، بیشتر می‌خوردی اما دیگه این حجم از لذت نبود. تو حتی داشتی از حجم زیاد عشق، هسته و پوسته و گوشته رو یک جا سجده می‌کردی. یا حتی اگه به جای یک نصفه لقمه نون پنیر سبزی، اگه بهت دوتا می‌دادن، تا تموم شدن فرصت زندگیت طعمش یادت نمی‌موند. به گوشتون خورده که میگن هیچوقت لقمه‌ی دومی مزه‌ی اولی رو نداد؟ برای قهوه‌هم همین. تو داشتی توی اون یک فنجون کاپوچینو، زندگی می‌کردی و مزه‌ی دونه دونه‌ی ذرات حل شده‌ی توی آب رو می‌فهمیدی. چون تعدادشون کم بود.

خب، وای خدایا عجب درس بزرگی بهتون دادم.

ولی خب همینه که هست.



پای سیب را روی میز گذاشت و همگی دورش جمع شدیم. اتفاق نظری که تولید شد یک چیز بود: خوش مزه. تو دندان‌های نیشت را درون لایه‌های گرم و تردش فرو می‌کردی، دیگران هم. خوش مزگیِ عمومی را با دیگران مشترک شدی اما گوشت را نزدیک‌تر بیاور، این یک راز است، سهم تو از آن پای سیب، تنها یک خوشمزگی عمومی نیست. تو یک سهم خصوصی و ویژه هم داری که متعلق به جهان توست.

تکه‌هایی که زندگی را می‌سازند، یک جنبه‌ی عمومی دارند که تو، زندایی مرحوم پدرت، زن شیر فروش، همسایه‌ی موفرفری و رقصنده‌ی معروف، و همه، به یک صورت درکش می‌کنید امایی مهم اینجا جان می‌گیرد، اما یک بُعد خصوصی دارد که مختص توست.

سفر به جنوب، شلمچه‌ای داشت که بی‌شک برای تک تک مسافرانش یک عمومیت خارق‌العاده بود.همه یکسان عاشقش شدیم. اما هر کداممان یک جای به خصوصی هم داشتیم که فقط مال خودمان بود، مثلا من با هویزه بیشتر اُخت شدم و دوستم با دهلاویه و دیگری با یک جای دیگرش.

هری پاتر فن‌ها یک حس معرکه‌ی نامتنهایی از لذت را با این جهان درک کردند، اما هر کدام به تنهایی بر اساس دنیای خودشان با یکی از کاراکترهایش رفاقت خصوصی به هم زدند. ایگرگ با رون، ایکس با نویل، زد با لونا و .

وقتی داشتم من پیش از تو می خواندم، بار اول کلارک با من ارتباط خصوصی گرفت، دفعه بعدی شگفتانه کاترین ترینر بود که احساس درک عجیبی با او داشتم.

فیلم سکرت ویندو، شاید جنبه‌ی عمومیش نفرت یا وهم یا خشم باشد اما من وقتی به آن چشم‌های غمگین مورت رینی نگاه می‌کردم، درون هیاهوهای بادکنکی، روح تنها و درک نشده‌ای را می‌دیدم که یک گوشه قایم شده و پتو را روی سرش کشیده تا دیده نشود.

تمام فیلم‌هایی که دیده‌ام، کتاب‌هایی که خوانده‌ام، تمام قصه‌ها همین شکل‌ند.

میهمانان دامن‌های چیت پف‌پفی پاریسی را می‌بینند و لذت می‌برند (معذرت خواهی) اما تو فقط با یکی صمیمی خواهی شد و چشمت به لباس‌های زیر دامن چیتش خواهد افتاد.

هر اثر هنری یک جنبه عمومی و یک جنبه خصوصی دارد والسلام.

این فیلم معرکه اما، این فیلم معرکه وجه عمومیش همین کلمه‌ی معرکه‌ای بود که بدون تردید از قلبم به مغزم و از مغزم به زبانم پرتاب شد. جنبه‌ی خصوصیش تاد اندرسون بود. اوه تاد اندرسون چه قدر من تو هستم .

.





.

اگر کالبد را بشکافی، نوری می‌بینی که گوشه‌ای پنهان است و بادی که وحشیانه می‌خواهد نابودش کند.دست بینداز و مشعل را به نور بزن تا شعله‌ور شدندش را ببینی. 

من یک جان کیتینگ نیاز دارم تا بیاید و دست روی چشمانم بگذارد، من نیاز دارم آن نور را ببینم. تا از دست آن باد لعنتی نجات پیدا کند.

.

اسم فیلم: انجمن شاعران مرده.


تاریک بود. خسته و گرسنه، اسیر خیابان‌ها بودم. چکمه هایم تا زانو درون لجن‌ فرو رفته بود. دست و روی چرک، ناخن‌های کبره بسته، گیس‌های وز شده در صورت. همینطور درمانده و تنها گشت می‌زدم. وحشت سردی تمامم را بغل گرفته بود و ول کن نبود. شب در چنین حالتی برایت فقط شب است و دیگر خبری از آن زیبای اساطیر درون شب نیست. منِ فراری از خورشید در آن اوقات، دنبالش می‌گشتم. وهم بود که نواخته میشد. هیچ دری نمانده بود که نکوفته باشم، هیچ اسمی نبود که صدا نزده باشم، هیچ راهی نبود که نرفته باشم. تمام درها با شنیدن صدای پای من کلونشان انداخته شد، پنجره‌ها به محض دیدن سایه‌ام پرده‌هایشان را می‌انداختند و چراغ‌ها را خاموش می‌کردند. کسی پناهم نداد.

خیس، کثیف، خسته و گرسنه پاهایم را روی سنگفرش‌های سفت می‌کشیدم و می‌رفتم. دور، یک جایی، هنوز درش را کلون نینداخته بودند و پرده‌هایش جمع شده بود و فانوسش کور سویی داشت. اولش گفتم ولش کن این‌ها هم راهت نمی‌دهند، تو کثیفی و بوی بدی می‌دهی. ولی خب گرسنه بودم و دلم گرما و خشکی می‌خواست. جلوتر رفتم. جلوتر، باز هم جلوتر. کلونی انداخته نشد. جلوتر رفتم. پرده‌ها را نکشیدند و فانوس‌ها را خاموش نکردند. در زدم. جای سیاهی دستم روی چوب در لک انداخت. صدای قدمی آمد و پشت در توقف کرد. پرسید:

_کیستی؟

_ هیچکس، ولگرد کثیفی دنبال کمی غذا و جای خواب. راهم می‌دهی؟ گوشه‌ی طویله هم کفایت می‌کند.

در باز شد. راهم داد. فانوسی در دست داشت که عجیب می‌تابید.

حمام و لباس خشک، غذا و آب، جای خواب اما نه در طویله، در اتاق میهمان کنار شومینه‌ی هیزمی. تمیز و خشکم کردند. روی پاهای ضمخت و مجروحم، کمی داروی گیاهی گذاشتند و بستند. کسی آمد و موهایم را شانه کرد و بافت. یک نفر هم روی سرم دستمال خیس گذاشت برای رفع تب.

مدتی را آنجا ماندم.اما به هرجهت بایست می‌رفتم. انگار آنجا فقط برای مدت کوتاهی حقیقت داشت. انگار لباس و کفش سیندرلا بودند که راس ساعت دوازده غیب می‌شدند. برای ساخت زندگی برایم وسیله تهیه کردند و مجدد به شهر فرستادن. اما من هنوز همان ولگرد ماندم.

لباس‌ بنفش و کفش سفید براقم چرک شدند. صورتم سیاه شد. زیر ناخن‌هایم کثافت جمع شد و پاهایم تا زانو درون لجن رفتند و بوی گند گرفتم.

دو سال بعد، در حالی که سرمایه را از دست دادم، افتضاح بالا آوردم، دوباره خسته و خیس و گلی به سمتشان رفتم، هنوز دارم کلون در را می‌کوبم. فعلا که در راه باز نکرده‌اند.

.

قصور از آن همین ولگرد است. حکم را صادر کنید /:

.

سپس افزود:

دوباره برگشتم به دوران سخت گریه کنی، نه اینکه بنشینم همش گریه کنم، نه، گریه کردنم نمی‌آید و دوباره تا مدت‌ها قرار است نقش روح سرگردان خانه را بازی کنم. چون وقتی گریه نکنم باید راه بروم و به همه جا خیره باشم.


بسم‌ الله.

در اکنون، کنار این صدای تق‌تق ساطع از تماس قطره‌ها با سقف کاذب حیاط، تصمیم گرفتم هر یکی دو هفته یک بار، جمعه‌ها، یک پست برای کتاب‌ها و فیلم‌هایی که در طی اون هفته یا هفته‌ها دیده و خوندم، بنویسم. ممکنه در یک هفته فقط یک کتاب خونده باشم و هیچ فیلمی در کار نباشه ممکنم هست عکسش رخ بده یعنی چندتا فیلم و کتاب پشت سر هم تو چنته داشته باشم. یا حتی خوانده‌ها و دیده‌ها انقدر خنثی و بی‌حرف بوده باشند که خب هیچ.

ممکنم هست یک فیلم یا کتاب انقدر م کبری باشن که اصلا کم‌تر از یک پست کامل و مجزا براشون رفتن در شأنشون نباشه و من براشون پست جداگانه بنویسم. همه چیز بستگی به همه چیز داره. عنوان این سلسله‌ پست‌ها رو می‌گذارم هفته‌ی برفته. خلاقانه نیست اما آهنگش رو دوست دارم.

.

قبل از این که وارد هفته‌ی برفته‌ی نخست بشم، البته نمیشه وارد چیزی که به نقطه‌ی تمت رسیده، شد، ولی خب ما فرض رو بر این گذاشتیم که همگی نفری یکی یک چوبدستی هری‌پاتر داریم. قبل از اینکه چوبدستی رو ت بدم باید بگم که من دختر مودی‌ای هستم و اگر وارد جهانی بشم باید تا فیهاخالدونم لذت زیست در اون جهان رو چشیده باشه تا رضایت بدم به بیرون اومدن. اما مدتی میشه که تصمیم گرفتم کمی این سبک زندگی رو تغییر بدم و ببینم آیا توان و تحمل زیست جهان‌های موازی رو دارم یا خیر. البته این حرف‌ها پتانسیل ریخته شدن در یک پست جدا رو داشتن اما من حوصله‌ی نوشتنشون رو نداشتم و دلم نمی‌خواست انرژیم با نوشتن تخیله بشه و در حین عمل، پنچر باشم و دست آخر عملیش نکنم. پس کوتاهش کنم، متوجه شدم وقتی خودم رو محدود به یک ژانر می‌کنم، با تمام سلول‌ها وارد اون جهان میشم و خب طبیعتا یک لذت خارق‌العاده‌ای نصیبم میشه، امای کار همین جاست، همین با سر شیرجه زدن به استخر لذت، باعث میشد در پایان مغزم به کف کاش‌کاری شده‌ی استخر برخورد بکنه و تا مدت‌ها درد وحشتناکی رو تحمل کنم. لذت عظیم، درد جانکاه بدی رو به دنبال داشت. یک غم و افسردگی شدید.

و اما

تصمیم جدید اینه که به جای اینکه با تمام وجود خودم رو غرق یک دنیا کنم، چند جهان رو باهم پیش ببرم. جهان‌های موازی و متعادل کردن بهره‌بری از اون‌ها.

خداروشکر تا الان که خیلی‌هم نتیجه داشته.

.

هفته‌ی برفته‌ی نخست:

1) کتاب آسیا در برابر غرب/ مرحوم داریوش شایگان.

به عنوان یک فهیم عربده می‌زدم که نباید غرب‌زده بشیم، سادات تصمیم گرفته از هویت خودش در برابر تهاجم غرب محافظت کنه، غافل از اینکه نه می‌دونه غرب چیه و نه هیچ شناختی از هویت خودش داره و به قول آقا شایگان دچار توهم مضاعف شده. کلی‌هم فوت خرکی و اندیشمند بودن توی خودش دمیده. یک جورایی از چیزی که نمی‌شناسه دردبرابر چیزی که اصلا نمی‌شناسه مراقبت کنه. همینقدر تمسخرآور.

کاری با جهانبینی داریوش شایگان ندارم. کاری ندارم بعدها چرا و چی به سرش اومده که از بخشی از حرفاش برگشته ولی این کتاب رو باید خوند. کاری ندارم با چه دیدی دارید زندگی می‌کنید، چرا اینجاش رو کمی کار دارم، اگه دلتون درد و رنج دانستن نمی‌خواد و سرشار از تباهی هستید، اتفاقا بخونید این کتاب رو که حداقل به صورت علمی ریشه‌ی تباه بودن رو بدونید و باهاش پز بدید /:

کتاب آسیا در برابر غرب، یک کتاب ریشه‌ایه. حتی از ریشه‌ها هم بیشتر زده به دل خاک. یک زمینه است برای شکل‌گرفتن جهان‌بینی ما.

به عنوان تذکر باید بگم که این کتاب مقدمه‌ی سختی داره اما متن اصلی بسیار خوش‌خوانه. مقدمه خیلی خیلی مهمه و ازش عبور نکنید ولی نترسوندتون.

چون با هود من همین کار رو کرد.

نقدی به این کتاب ندارم. در گودریز نقدهای خوبی نسبت بهش شده و همون‌ها کفایت می‌کنه.

.

2) کتاب قصه‌های جزیره/ ال.ام.مونتگومری

وقتی داری لقمه‌های زمخت و خشکی رو قورت می‌دی، شک نکن نیاز به یک لیوان دوغ نعنایی خنک داری برای فرو دادن اون لقمه.

کنار آسیا در برابر غرب، نیاز به یک چیز خنک و شیرین داشتم.

قصه‌های جزیره، کمی یا بیشتر از کمی با سریالش فرق داره. برای خود من اوائل کار ارتباط گرفتن با این کتاب سخت بود. همین که کاراکتر شیرین خاله هتی توی کتاب وجود خارجی نداره و به جاش عمو راجر و خاله الویا هستن به اندازه کافی غم پاش بود، اما کم کم میاد دستت و باهاش دوست میشی و به کیف می‌آیی.

.

فیلمی در کار نیست.

در عوض شب به شب سریال قصه‌ها جزیره رو همگام با کتابش پیش می‌برم. از اونجایی که نسخه‌ی بدون سانسورش زیرنویس فارسی یا انگلیسی نداره عجالتا به همین صداوسیماییش اکتفا کردم و از اپلیکیشن تلوبیون به صورت آنلاین می‌بینمش.

در جریانم که اکثرا دیدنش و ممکنه بخندید ولی خب من کتاب‌ها و فیلم‌هایی هستن که بیش از شش یا هفت بار خونده و دیدمشون و در آینده بیشترهم میشن.

.

از هفته‌های آتی این پست‌ها انقدر طویل و کشدار نخواهند شد.

هر فصل اولی نیاز به یک مقدمه داره و مقدمه‌ها اکثرا سخت‌تر از متن اصلی هستن.

.

علی یار(:


همه می‌دونن که وقتی قراره روی پدیده‌ای مطالعه داشته باشن، نباید به محض شنیدن سوت، به نواحی عمیقش شیرجه بزنن، بلکه درستش اینه که قبل از این کار، روی سطح ماجرا یک دور دورچرخه برن تا بر رو کل امر، سلطه پیدا کنن. یعنی اینکه بدون دونستن کلیت و چهارچوب اصلی، شکافتن و پرداختن به جزء، احمقانه به نظر می‌رسه.

مدتی میشد که بین خوندن و بی‌خیال شدن تاریخ، اسیر شده بودم. وقتی می‌دیدم به خاطر اینکه در حد بند پای مورچه‌هم تاریخ نمی‌دونم، نمی‌تونم به مسائل دیگه، وارد بشم، برای خوندنش جری میشدم. اما یک نگاه به چنین گستردگیِ تو در تویی کفاف بی‌خیال شدن رو می‌داد. تاریخ برای من، یک فرش غول‌پیکرِ پرنقشی بود و من هم وسط این فرش، کنار بوته‌ها و گل‌مرغی‌ها می‌ایستادم و به چنین وسعتی نگاه می‌کردم و قلبم درد می‌گرفت. از هر سمتی می‌گرفتم، صدجای دیگه‌ش در می‎رفت. ایراد کار همون شیرجه به نواحی عمیق، بدون دورچرخه رفتن در نواحی سطحی بود. من نمی‌دونستم طرح اصلی این فرش چه شکلیه، می‌خواستم همون بدو ماجرا، برم سر وقت اون گلی که برگ‌هاش ریخته یا اون کبوتری که داره تو دهن جوجه‌اش دونه می‌ذاره. بدون اینکه چهارچوب اصلی رو بدونم، چطور می‌تونستم وارد فایل‌ها و پوشه‌ها بشم؟ بدون اینکه کلیت رو بلد باشم، چطور می‌خواستم به جزئیات بپردازم؟

.

این کتاب‌، یک مجموعه‌ی چهار جلدی از سیر تمدن و تفکر و به طور کلی، تاریخ، از آغاز تا اکنونه. تاریخ تمدن شرق و غرب رو به صورت دو خط اصلی، از همون اول تا همین الان رو نشون میده. یعنی انگار سوار هلی‌کوپتر بزرگی بشی و بری روی کل تاریخ و یک نگاهی بهش بندازی و برگردی. طرح اصلی اون فرش رو ببینی. این کتاب‌ها تو دالان مغری من، یک قفسه‌ی تاریخ درست کرد و حالا من یک چهارچوب کلی از تاریخ دارم. هر وقتی که نیازه،  میرم و یک قفسه رو انتخاب می کنم و به اون قسمت می‌پردازم بدون اینکه احساس سرگشتگی کنم چون چهار چوب اصلی سرجاش باقیه. من طرح اصلی این فرش رو دیدم، حالا که کل ماجرا اومده دستم، دیگه می‌دونم بیشتر مایلم به کدوم نقش برسم. دیگه می‌دونم کجاها رو دوست دارم شیرجه‌ی عمیق بزنم. چون یک بار کلش رو سطحی شنا کردم.

این چهار جلد سبک و مختصر رو بخونید. می‌دونم ممکنه در روایت‌گری‌ها، کمی بوی تعصب بده. اما ندید بگیریدش. به این فکر کنید، که یک چهارچوب اصلی و کامل، از تاریخ دارید و وقتی اسم فلان حکومت رو آوردن، احساس سرگشتگی و فلاکت نخواهید کرد.

.


 مجموعه‌ی چهار جلدی، روایت تفکر، فرهنگ و تمدن، از آغاز تا کنون.

عنوان هر جلدش، بی‌نهایت قشنگن.


قبل از اینکه کتابی را شروع کنیم به خواندن، باید تکلیف چند چیز را برای خودمان روشن کنیم.

اول اینکه در چه اوضاع و احوال و احساساتی به سر می‌بریم. در مود عاشقانه و حال خوب کن هستیم، یا دلمان یک کتاب جدی و ایدئولوژیک می‌خواهد. یا نه، یک طنز یا حتی سفرنامه. تکلیف را روشن کنیم.

دوم، بعد از مشخص شدن حس و حالمان، باید بفهمیم از این کتاب چه می‌خواهیم و چه توقعی داریم و قرار است بعد از کتاب به چه برسیم.

با مشخص کردن این دو مورد، قضاوت‌ها و نقدهایمان، از هیجانات به سمت عدالت تغییر درجه می‌دهد.

.

وقتی به من گفتن که رمان "من پیش از تو" آشغالی بیش نیست، حرف‌های بالا به ذهنم رسید. گفتم که تو اول باید بفهمی تو چه حالی هستی و بعدش چی از این کتاب می‌خوای. من خودم در حالت، ریکاوری ذهن و عاشقانه بودم، دلم تفکرات پیچیده و عمیق و فلسفی نمی‌خواست، دوست داشتم فیوز چرخ دنده‌های ذهنیم رو بکشم و برای مدتی در خلاء زیست کنم، توقعم هم از این کتاب، یک اتفاق پیچیده یا قصه‌ی قدرت‌مندی که من رو به فکر ببره نبود، فقط انتظار داشتم برای مدتی یک رمان عاشقانه و معمولی بخونم. برای همین از این رمان بدم نیومد و اتفاقا شد جزء گزینه‌هایی که ممکنه بعدا بهشون مراجعه کنم.

این حرف‌ها نه فقط در مورد کتاب، بلکه فیلم رو هم شامل میشه. به طور کلی هر چیری که قصه داره.

وقتی فیلم تنگه‌ی ابوقریب رو دیدم، خشنودی چندانی نصیبم نشد، وقتی نقدهای صفر و صدی درباره‌اش توی همین بیان خوندم، که ایکس بشدت عاشقش شده اما ایگرگ حالش به هم خورده، عصبی شدم، و بعد به حرف‌های ابتداییم رسیدم. من در یک حال و هوا و سطحی بودم و یک توقعی از این فیلم داشتم، دیگری در یک سطح و توقع دیگری بود.

پس فهمیدن اوضاعع و احوالمون و اینکه چه انتظاراتی از اون قصه داریم، بشدت تعیین کننده است.


این دو نفر .

بین روزهای دانشگاه، یک چهارشنبه‌ی سیاهی هست که مثل پادگان، از ساعت یک ربع به ده صبح تا هفت غروب کلاس داریم، یکی از این چهارشنبه‌ها، حالا به دلیل غیبت و هرچی، خیلی خل وضعانه تصمیم گرفتیم که تنها کلاس اول و آخر رو بریم و زمان بین این دو کلاس رو هم لای چمن‌ها یا توی بوی جوراب مسجد، بگذرونیم.اما اصل داستان این نیست، شما یک گروه هفت نفری رو تصور کنید که روی چمن‌ها کنار جدول و جنب مسجد نشستن. دو نفر از این هفت نفر، تمام این هفت، هشت ساعت رو مثل دو جن زده‌ی متوحش مجنون گشته، بی‌وقفه جیغ می‌کشیدن یا قهقه‌های دیوانه‌وار از خودشون تولید می‌کردن. یکی از این دو نفر من بودم و دیگری حنانه. یک بار، من اسم فلان شخصیت رو میاوردم و حنانه نعره می‌زد و خودش رو به دار و درخت می‌کوبید و بار دیگه اون به فلان ماجرا از یک کتاب اشاره می‌کرد و من شیون راه می‌نداختم و روضه‌ی باز می‌خوندم. البته حرص خوردن پنج نفر دیگه و چشمای قابلمه شده‌ی رهگذران هم وسوسه‌انگیز بود و زیر شعله‌های ما رو بیشتر می‌کرد. همینطور بدون هیچ انقطاعی، ریز ریز در مورد تمام قصه‌هایی که نفس کشیده بودیم وراجی می‌کردیم، نشست تحلیل و بررسی راه می‌نداختیم و در نهایت یا داشتیم برای قهرمان‌های قربانی شده خودمون رو خنج می‌کشیدیم یا برای جون‌سالم به در برده‌ها از دست نویسنده، عربده‌ی مستانه سر می‌دادیم.

ما دوتا در جهان قصه صرفا وقت نمی‌گذرونیم، بلکه کفش و کلاه می‌کَنیم و پیژامه می‌پوشیم و پاهامون رو دراز می‌کنیم. چون اونجا برای ما حکم یک مهمونی یکی دوساعته رو نداره، اونجا برای ما خونه است.

.

و اما این قسمت از کتاب‌ باز، مهمان رامبد جوان.

من با دیدن این قسمت، روی نمایشگر ذهنم، اون چهارشنبه‌ی دیوانه منعکس شد. این دو نفر، این دو نفر خل‌ترین و در عین‌حال عاقل‌ترین خل‌های روی زمین هستن و من همینجا بابت استفاده از کلمه‌ی خل ازشون عذرخواهی می‌کنم اما قطعا خودشون متوجه نوع بار این کلمه هستند. وقتی دوتا آدم مجنون اهل قصه‌ کنار هم قرار می‌گیرن، به عبارت "دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید." صحه می‌گذارن. این دو نفر کنار هم یک ترکیب جذاب و خوشگلی درست کرده بودن، بی‌وقفه راجع به قصه‌ها حرف زدن و جیغ و هوار راه انداختن و یک چهل دقیقه‌ی حسابی خوش‌بگذرونی درست شد. ایضا، از اونجایی که اهل قصه بودن، بهترین بیان رو از توصیف احساسات و لحظاتی که با داستان، تجربه می‌کنیم رو داشتن. و هواران ایده‌ای که لابه‌لای تمام اون گفت و گوی پر از نوسان و هیجان، متولد شد هم مزید بر جذاب بودنشونه.

چه قدر دلم غنج رفت از دیدن این قسمت.

.


طبق افسانه‌های قوم ژیژ مردم قبیله‌ ژوژ معتقد بودند اگر برای بار اول کسی را که هیچ شناخت و پیش‌زمینه‌ای از او‌ ندارید ببینید، اولین احساسی که در چند ثانیه‌ی اول به شما دست می‌دهد، صادقانه‌ترین حسِ ضمیر شما نسبت به ضمیر آن شخص است. مثلا بنده که تاریخ نگاری قوم ژوژ را عهده گرفته‌ام، آقایی را که یک تحلیلگر ی است نه با نام نه با هیچ نشانی نمی‌شناختم. بار اول ایشان را در برنامه‌ی جهان‌آرا دیدم و همان چند ثانیه‌ی اول مفصلا در دلم جاگیر شد. حتی عکس این رخداد نیز، در واقع یک حاج آقایی بودند به‌نام، اما من در اثر کم تجربگی ایشان را نمی‌شناختم، بعدها پی به این شهر‌ه‌ی شهر بودنشان بردم. بار اول در اینستگرام رویت شدند و همان لحظه‌ی نخست، حس منفی اندر نفی غلیظی نسبت به او، در من زاییده شد. حالا بعدها هر چه تلاش کردم مهرش به دل بگیرم، احساس منفی پاگیرتر هم شد.
الان هم وضع به‌سامانی ندارد /:
.
حالا نه اینکه از این به بعد راه بیفتم این و اون رو نگاه کنم ببینم الان حس خوبی بهش دارم یا می‌خوام سر به تنش نباشه و بر اساس اون قضاوتش کنم، یعنی اتفاق مطلقی نیست. اختلالات رادیو اکتیوی و موج آلفا و مگا ممکنه توی اون چند ثانیه اول هم تاثیرشون رو بذارن و احساسِ درست، منتقل نشه. پس نمیشه روی این عقیده‌ی قبیله‌ی ژوژ توی این دوره که کلی امواج در هوا پخشه حساب کرد.

سر کلاس مثنوی، استاد گفتن باوری در عرفان جاریه که معتقده شیطون گناهی مرتکب نشده، بلکه از اونجایی که ایمان عمیقی داشته که فقط باید برای خالق سر فرود آورد، به انسان گلی تعظیم نکرده. یعنی آخی شیطون نازم، گل پیازم، چه قدر ما بدیم که تو رو لعنت می‌کنیم و این نسبیت‌گرایی‌ها.

داشتم به قصه‌های کلاسیک و جهان سرگرمی امروز فکر می‌کردم، تو قصه‌ها، معمولا یک جنگ تن به تن خیر و شری جریان داشت، معمولا اکثریت با شر بودن و تعداد سپاه خیر قلیل بود، معمولا در انتهای قصه و در این کارزار، سپاه خیر بود که پیروز میشد هرچند با عده‌ای اندک. اما الان یک نسبیت‌گرایی داره به خورد همه چیز می‌ره، مثلا جادوگر زیبای خفته ناگهان دلبسته‌ی دخترک میشه و نجاتش میده، یا گرگ شنل‌قرمزی نادم و پشیمان میشه و اون‌ها تا آخر عمر به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می‌کنن، این شر رو حالا داریم به صورت مع جلوه می‌دیم. که شری عظیم، با وجود تمام رذالت‌ها و خباثت‌هایی که مرتکب شده، به ناگه تحول زده میشه و توبه می‌کنه و به سپاه خیر ملحق میشه. در این که در توبه همیشه بازه شکی نیست، اما حرف من ورای این‌چیرهاست.

نسبیت‌گرایی که میگه خیر مطلق یا شر مطلقی در جهان وجود نداره، حق و باطلی در کار نیست و همه چیز می‌تونن هم خوب و هم بد باشن. فلسفه‌ای که می‌گه اِن دیدگاهِ اِن آدم در یک زمان در رابطه با یک موضوع، درستن. همه درست می‌گید، همه خوبید، بحث نکنید.

نسبیت‌گرایی به اینجا ختم نشده، به درک باطل و شر و حتی دلسوزوندن برای اون‌ها منجر شده، ما باید شرایط نامادری سیندرلا رو درک کنیم و بدونیم وضعیت بد باعث اون حجم از پلیدی شده، ملکه‌ی بدجنس سفیدبرفی، کودکی تلخی داشته و باد بهش حق داد که بد باشه، باید به ظلم و باطل و شر حق داد، این نتیجه‌ی نسبیت‌گراییه.

معتقد نیستم که باید آدم‌ها رو با خط کش خوب و بد جدا کرد، یا انسانی که بسیار پیچیده و متفاوت از دیگریه باید به یک شکل تفکر کنه و همگی در یک قالب زیستی بمونن، ابدا حرفم این نیست.

اما حق و باطل و خیر و شر در جهان، وجود ندارن؟ در ادامه، قدرت اختیار و انتخاب چطور؟

اگه با عینک نسبیت‌گرایی به تاریخ، جهان و آفرینش نگاه کنیم، که می‌کنیم، همه چیز وجشتناک نمیشه؟  هر باطلی می‌تونه روی صندلی حق جلوس کنه و هر حقی هم لباس باطل بر تنش بدوزه، یا بدتر، باید برای این باطل طفلکی دل سوزوند چون روزگار وادارش کرده به این شکل بودن.

حرفم با این جملات پراکنده اشاره به حق و باطل و بعد از اون قدرت اختیاره.

باوری که با فرهنگ غربی گره خورده و حالا هم از طریق ابوالهول رسانه، به درون بچه‌های ما جاری میشه و دیگه نیازی به روضه خوندن من نیست.

.

قصه مهم است و جای قصه‌های داخلی هم .


جست زدن لای زندگی حقیقی آدم‌های بزرگ دنیا را دوست داشت، اما میان تمام بزرگان و نامی‌ها، زندگی واقعی نویسنده‌ها،کانون توجه‌اش بود و جلوه‌بخشی متفاوتی بر او داشت. اما هنگامی که زیست عینی تعدادی از این نویسنده‌ها را مز مزه کرد، با دیدن حجم بالای اتفاقات و بلند و پایینی‌هایی که اصلا آن‌ها را نویسنده کرده بود، مثل کودکی لجباز، دهانش را سفت بست و دیگر هرگز لب به زندگی هیچ نویسنده‌ای نزد. چرا که وقتی زندگی خودش را کنار آن‌ها می‌گذاشت، بیشتر به یک کیسه شن کناره کیسه‌ای الماس می‌مانست. از آن روزگار، کمی ناامیدیِ ابدی به تمام روحش زنجیر شد.

.

فیلم امکان جین شدن، درام زیبا و لطیفی بر اساس زندگی‌نامه‌ی جین آستنه. که یحتمل شما ایشون رو با رمانِ نامیِ "غرور و تعصب" به خاطر بیارید. به هیچ وجه قصد سخنرانی کردن راجع به جین یا تحلیل آثارش رو ندارم.

فقط دو خط و نصفی بگم که:

جین در روزگاری که نویسنده‌ی زن شدن برای مردم، یک جک مفصل بود، نوشت و در مورد آثارش تنها به گفتن همین بسنده می‌کنم، رمان‌های جین آستن، میون هر سلیقه، اندیشه و جهان‌بینی‌ای، طرفدار داره. این یعنی یک کار درست و حسابی.

.

دختر لجباز ناامید، بعد از قرن‌ها محکم فشار دادن لب‌هایش، در حالی که آن زنجیر را با خودش حمل می‌کرد، این فیلم را دید و جرنگ محکمی از باز شدن زنجیر ناامیدی و برخوردش با کف زمین بلند شد.

وقتی از جهان ذهنی به عینی قدم می‌گذاشت و یک امکان زندگی حقیقی برای خودش تجسم می‌کرد، تنهای آرامی بود، خوشبخت.

زندگی جین آستن، در تحقق این امکان، امیدوارش کرد.

.

                              

                                       

.


سلام و باران.

اول‌ش بذارید کمی خودم را کتک بزنم. صادق باشم، ابدا، به دلم نمی‌نشیند، اینطور پراکنده و درهم پست گذاشتن. مثلا یک‌هو بپرم و دو تا رمان نوجوان معرفی کنم و روز بعد در وصف چگونه قرمه‌سبزی جا افتاده بپزیم، بنویسم و یک روز هم پشت سر خروس همسایه و این‌ حرف‌ها. تازه، تکلیف آن‌همه کتاب خوبی که خواندم و پست نشدند، فیلم‌های خوبی که دیدم چه میشود.خلاصه اینطور تکه پاره، اینطور بی‌نظم، بی‌قفسه، نه کلمات کلیدی‌ی، نه طلقه بندی موضوعی‌ی، کآنه سوپ، هویج و سیب‌زمینی و جفعری و ورمیشل و بال مرغ را ریخته‌ام داخل قابلمه و چند لیوان آب هم رویش. اما خب من همینم. تکه‌پاره‌ی درهم برهمی که از قضا بلاگر شده. البته کم کم درستش می‌کنم. کم کم. فعلا همینطور ریخت و پاش تحمل بفرمائید تا بعد.

.

اولی: رمان نوجوان ماهی بالای درخت

_ از این نوجوان‌هایی که می‌خواهد زوری همه را درون یک قالب بچپاند؟ که مثلا هر شب ساعت هشت، بعد از اینکه شیرت را خوردی و مسواک زدی، بیست صفحه کتاب خواندی، چراغ خواب کنار تخت را خاموش کنی و بخوابی؟ نه.

_ از این نوجوان‌هایی که سبک زندگی غربی را در چشم بچه می‌کند؟ نه چندان.

_ یا از آن‌هایی که به صفحه‌ی دوم نرسیده می‌خواهی با سطل آشغال آشنایش کنی؟ ابدا.

_ از آن‌هایی هم نیست که یک نوجوان بدبخت مفلوک منزوی بی‌دوست در نهایت قهرمانی میشود که کل مدرسه نه کل جهان عاشقش هستن؟ نه آنطوری.

.

کسانی که رمان "شگفتی" را خوانده‌اند و عاشقش شدند، این را هم بخوانند وبه گمانم عاشقش می‌شوند. بچه‌هایی که شرایط خاصی دارند و با این شرایط خاص باید در جهانی که برای آدم‌هایی که آن شرایط را ندارند ساخته شده، زندگی کنند.

​​​​​​روانشناسی قشنگ و قدرتمندی دارد این رمان. همینطور مسخره تز نداده و بالای منبر نرفته. شخصیت‌پردازی خوبی هم دارد. فقط روی کاراکتر اول زوم نکرده و آدم‌هایش حدافل چند شخصیت اصلی‌ش قصه داردند و من که سرتاپا می‌میرم برای قصه.

+بعد من هی یاد فرهاد آییش می‌فتادم (می‌افتادم درست نیست) در کتاب باز ((:  بخونید، متوجه می‌‌شید چی می‌گم. البته این هم بسته به این داره که آن قسمت کتاب‌باز رو دیده باشید.

                     

.

دومی: عنوانش طولانیه، از روی عکس ببینید /:

این هم بدک نیست، بانمک است و بازهم یک‌جورهایی شرایط خاصی محسوب میشود.

من بیشتر عاشق مترجمش شدم، یک مترجم ناز خوشمزه دارد این کتاب، که من برایش مردم.

                    

.

* بله کپی از عنوان همین کتاب بالایی.


سال پنجم دبستان را سال نکبت اسم گذاشتم که حالا بگذریم ز چه روی، اما یک تکه از این نکبت به عید غدیرش است، نه به خود غدیر، به کاری که در غدیر کردم، یادم است، پررنگ و خوانا هم یادم است، مامان و بابا مکه بودند، روز قبل از عید، نه، دو روز قبل از عید، معلم زیبایی که اتفاقا علت همین نام گذاری سالم شد، با سوال چه کسی سید است آمد و من و یکی دیگر دست بلند کردیم. یادم است، ذوق داشتم تا زودتر بگوید چه هدیه‌ای برایمان گرفته، ذوق داشتم که چند روز قرار است به جای ملیکا ملیکا گفتن‌های خانم معلم زیبا، فاطمه سادات جان، خروجی زبانش شود. اما خب، آمد و گفت، برای غدیر میوه میاورید؟ ذوقم که همانجا خشکید اما جایش رابین هود درونم بیدار شد که جوگیرترین بُعد وجودیم است، رابین هود داغ کرد، باد شد و دست بلند کرد و اصلا به این فکر نکرد که مامان و بابا نیستن، که نباید خرج اضافی روی دست برادرت بگذاری، رابین هود پایش را در یک کفش کرد و جیغ کشید که من، من میاورم. او، زیبامعلم را می‌گویم گفت، باشد، پس تو برای تمام مدرسه موز بیاور، می‌توانی؟ رابین هود، که هیچ، پدرش هم اگر بود همان‌جا تبخیر میشد. با روحی رنده شده به خانه برگشتم و یک پروسه‌ی دردناک تا اعلام این خبر به برادر و بردن موز به مدرسه را خودتان زحمت بکشید و تخیل کنید که من قصد بازنویسی‌شان را ابدا ندارم. اما، امای کار و امای نوشتن این خاطره‌ی عصب‌داغ کن، این جایش است که همان موقع، "موز" به تندیس جوگیرترین رابین‌هود عالم تبدیل شد و گذاشتمش پشت ویترین جلوی چشم که من باشم و دیگر از این شکرها نخورم. چون با تک تک سلول‌هایم باور دارم که اعمال به نیت است و اگر از روی عرق شرم و تعارف و همان رابین‌هود بازی‌های لحظه‌ای، برای دیگران کاری انجام دهم، به قدر یک آمیب هم خریدار ندارد که ندارد .  بعد مثلا رویش را ندارم در جمع شعر بخوانم اسمش را بگذارم فروتنی، یا نمی‌توانم حقم را بگیرم و بگویم عجب از خود گذشته‌ای هستم، نیت، سادات جان، نیت را دریاب.

همان گربه دستش به گوشت نمی‌رسد هم .

.

منبربازی به سبک کلاسیک.


خودش خوب می‌داند که این کلیشه چه قدر خواستنی و شکرنبات است. از برای خاطر این، او هم مشتاق است راجع به همین کلیشه بنویسد و می‌نویسد، بدون ترس از خوانده نشدن و اه و پیف کردن آدم‌ها، به پست‌ش.

هرکسی، بسته به نوع توانایی‌هایی که در زندگی به دلیل عشق یا هر چه، کسب کرده، چیزکی بسازد، سفالگر، کوزه‌ای، نویسنده، قصه‌ای، نقاش، پرتره‌ای، کارگردان، فیلمی، نوازنده، قطعه‌ای، نجار، میز و صندلی‌ی و هرآنچه که از این طرق، خلق میشود، از آنجا که در یک نمایش بانمک، ما را برای مدتی، در صندلی خالق می‌نشاند و مخلوقی که ساخته‌ایم پیش چشمان ستاره‌‌یمان جلوه‌گری کرده، از آنجا که ما از خالق اصلی منشا گرفته‌ایم، یک نخ نامرئی اصلمان را به او وصل کرده، این مخلوق کوچکی که ساخته‌یم، بیش از هر چیزی ما را به اصل شبیه کرده و بیش از هر چیزی بوی خالق اصلی را می‌دهد. با دیدن این سازه، یک تکه‌ی کوچکی از خالق، درونمان، چشمک می‌زند.

کلیشه این جا است، از این روست که معمولا به مخلوق خود با وجد نگاه می‌کنیم و می‌گوییم، بچه‌ام است. خودِ خودِ طفل من است چرا که از روح من که از خداست، در او نیز دمیده شده. خالق اصلی به من داده و من به او. بلاگر، به وبلاگش می‌گوید عین بچه‌ام است. فیلمساز به فیلمش، سفالگر، به کوزه و چه و چه و چه.

.

اسم وبلاگم را، اسم بچه‌ام را،"لحظه‌‌ی دریا شدن قطره‌ها*" گذاشتم.

و در شناسنامه‌اش ثبت کردم:

این قطره‌های کوچکی که به درون برکه ریخته شده‌اند و بخار فراموشی استنشاق می‌کنند، این قطره‌ها که گاهکی به تصادف، چیزهایی در یادشان نقش می‌خورد، بویِ دریایی، آبیِ دریایی، چیزی. اما بعد، دوباره بخار فراموشی دلشان را از این یادهای تار، می‌شوید و بوی برکه و سبزیِ برکه و این‌ها را جایش می‌نشاند. این قطره‌ها که بین یک یادآوری و فراموشی، می‌آیند و می‌روند. این قطره‌ها که دلتنگی دارند، راه برکه تا دریا را نمی‌دانند، این قطره‌ها که بلد نیستند، که گم‌ند. که منتظرند.

این قطره‌ها که یک دریا شدنی توی دلشان است ولی در مشتِ ابرک فراموشی، پنهان مانده.

همین قطره‌ها.

قصه مال همین قطره‌هاست.

.

مقدمه را فقط برای این عرض کردم که کلیشه‌ای ترین جمله‌ی قرن را با غرور بنویسم که این قطره، بچه‌ی شیرین نبات خودم است و از روح من در رگ‌هایش با هر پست، دمیده میشود.

.


*شعری است از قیصر امین‌پور.


این آدم، این آدم، یک دانه کیک رولت غول‌پیکر، با بی‌نهایت لایه‌ی خامه‌ای است. ابتدا، شوقناک، پنس و چاقو می‌گیرد دستش، شروع می‌کند به پاره پوره کردن لایه‌ی سطحی، شکافته که شد و خامه‌ها فوران کرد، عربده می‌زند که یافتم. یافتم. خود را شناختم چه شنناخت. اما به "نی" شناختنی نرسیده که پنس و چاقو، بر کف سرامیک اتاق تشریح شخصیت، می‌افتد. چرا؟ چون، خامه‌ها کنار رفته و چشمش به لایه‌ی دیگری خورده. مجدد با زور این کتاب و آن فیلم و این یکی حرف بزرگی، قوت در جانش بار می‌گیرد و خم میشود و پنس و چاقو را بر می‌دارد و از نو. لایه بعد و بعدی و بعدی و صدای افتادن پنس و چاقو، ناامیدی، کتاب و فیلم و حرف بزرگی و خم شدن و برداشتن و شکافتن و فوران خامه بدون عربه‌ زدن یافتم و لایه‌ی بعدی و بعدی و بعدی و این قصه ادامه دارد. البته، تصور می‌کنم، درون هسته‌ی این کیک، یک دانه شیرینی‌پز ریزه‌ای نشسته و تند و تند لایه به لایه اضافه می‌کند. تمام نمیشود لعنتی .

این آدم، این آدم پر لایه.


ته‌مانده‌ی چای را هم خورد، احساس کرد دیگر جانش را ندارد که به خواندن ادامه دهد. کتاب چاق و مودب را بست، روی سایر کتاب‌های چاق و مودب دیگر گذاشت. ناخودآگاه دستش به سمت فانوس لب طاقچه رفت، می‌دانست که الان محتاج چیست. نگاه آخری به اتاق نیم‌دایره‌ انداخت، اتاق منظم و تمیزی بود. دیوارهایی فیروزه‌کاری داشت که یک گلیم و پشتی، میز چوبی ساده و کتابخانه‌ی بزرگی، حجم اتاق را گرفته بودند. و البته یک بوی کمرنگی از یاس‌ها.

درِ اتاق شکیل را بست و کلونش را انداخت. فانوس را بالا گرفت، سالن خنک و خوش‌بویی بود و بسیار تهی از اشیا. وارد راه‌پله‌ی غول‌پیکر شد، سعی کرد خوف به دلش راه ندهد و دسته‌ی فانوس را محکم‌تر فشرد. پله‌ها را از خواب بیدار کرده بود و ناله‌شان در‌آمد. به جنبش کنار پایش اهمیتی نداد و بالاتر رفت. آنقدر بالا رفت که به دالان مورد نظر رسید. روی در نوشته شده بود: روح‌های فرسوده‌ و خاک‌گرفته‌ی خود را به دست ما دهید تا سر حال‌شان بیاوریم. هر روح، می‌تواند یک روح همراه را هم با خود بیاورد.

داخل شد.

آنجا دیگر خبری از یاس و نظم سیستمی و فیروزه‌کاری و پشتی نبود. بو، بوی شکلات بود و نظم، یک ترتیب کاملا شخصی خودساخته بود که کسی جزء خودش، از آن، سر در نمیاورد. یک تخت بزرگ مالامال از ن و صندلی لم‌کده‌گونی و یک پنجره‌ی عجیب در آنجا حضور داشتند. و کپه کپه کتاب و پاکت آب‌میوه در هر جایی نشسته بودند و منتظر.

فانوسش را به قلاب آویخت و بین انبوه کتاب‌ها ایستاد. دستانش را از هم باز کرد، قصد داشت همگی‌شان را بغل بگیرد.

از کنار آگاتا کریستی‌ها، هری‌پاترها، آن‌شرلی‌ها و خیلی‌ از عزیزانش به سختی دل کند و عبور کرد و به سمت آن کتابی رفت که به حالت باز، روی تخت افتاده بود و نور سرخ گرمی را به فضا منعکس می‌کرد. برش داشت. دلتورا را بر داشت و پاکتی آب انبه هم. بر روی لم کده لمید و البته از پنجره خواست تا یک شب برفی با آسمان پوشیده از از ابرهای قرمز را نشانش دهد.

تا زمانی که، تک تک بعدهایش خستگی در کنند و دانه دانه‌ی سلول‌هایش ریکاوری شوند و آماده برای بازگشت به سالن قبلی، همانجا ماند.


که مثلا وقتی که خورشید همچنان زیر باد پنکه، خوابیده، بعد از یک دیده بوسیِ شتابناک با خدا، همراه مامان و عمه مسیر گورستان، در پیش گیری. یک ملس حالتی وجودت را بگیرد، هر قدم، سوزنی باشد و نگاهت را به دل آسمان تکه دوزی کند و امان از لبخندهایی که نمیشود جمعشان کرد . تو در یک بغل‎سکوت، پشت آن‌ها راه بروی و آسمانی و لبخندی که هر لحظه بیشتر ریشه می‌دهد.

که مثلا به مادربزرگت سلام بدهی و سنگش را با آب خنک بشویی و به وزوزهای بی‌ربطی که همیشه مانع انجام همین کارهای معمولی میشدن، کم‌محلی کنی تا بروند پی کارشان.

که مثلا بروی پیش رفقا، دست از سرشان بر نداری و بهشان یادآوری کنی که بیخ ریش خودشانی و باید تحملت کنند.

که مثلا در بازگشت، نان تافتون بگیری و دعا کنی که کل وجودت ریه بشوند، چرا که دلت نمی‌خواهد حتی یک ذره از آن بوی گرم، هدر رود. که بروی در قوری چینی گل‌سرخی، چای بریزی، چوب دارچین و یک گل محمدی کوچک، به دلش بیندازی و بگذاری برای دم. خیار و گوجه خرد کنی و کنار پنیر و تافتون گرم، رقص زندگی را به نمایش بگذاری و خودت یک گوشه در حالی که مشغول بافتنی، نگاهش کنی. همان آسمان و لبخندی که مدام ریشه‌دارتر میشود.

که مثلا بعد از بیست و دو سال و هفت ماه و چند روز، تازه چشم‌ت به عمه بخورد. نه آن چشمی که به قدمت تاریخ، نرگسکان غزل‌ها بوده. ببینی چطور دست بر سینه می‌گذارد به مزار شهیدان احترام می‌کند. به خانم‌های مسن سلام می‌دهد و آنها که به ویروس شهر دچار شده‌اند، متعجب پاسخش دهند. ببینی که حواسش است، می‌رود و شیر آبی که چکه می‌کند را می‌بندد و تو از پشت، نگاهش می‌کنی، اما این بار از یک منفذ جدید. و همان آسمان و لبخندی که .



خدایا خالقا با نام خودت.

فی‌الحال در شرایطی اکسیژن مصرف می‌کنم و دی‌اکسید کربن تولید، که باید با ریتم آهنگ یاس، ضرب بگیرم و سر تکان بدهم و بخوانم: از چی بگم؟ و مثلا زخم‌های دلمه بسته دهان باز کنند و چرکابه‌های خون‌آلود فوران، از همان قصه‌های پر غصه‌ی مردم من هم یکی دو مثقال بنویسم و در ادامه دستمال اشک‌آلود را بچلانم تا جویباری از مرواریدهای اشکانه‌ام جاری شود و جهان را غرق در خود کند و خلاص.

ولی این رحم و مروت‌دانیِ لعنت‌الله، چنین رخصتی نمی‌دهد و فعلا دنیا غرق نخواد شد و گردِ گردش خواهد چرخید و آدم‌هایی خواهند مرد و جایگزینشان خواهد رویید و همینطور توالی خواهدهای مستقبل‌ساز.

صادق باشم، نتها رحم، سپر نشد، بلکه آن میل مجنون‌ک دیوانه‌وش خیره سر چشم دریده‌ی متفاوت بودن هم این میان، بی‌تاثیر نبود، که فرمود: هان، ای دختِ ملامتگر ملول ملال‌انگین، چه بر سرت آمده که این چنین بسان دیگران، بنای شکوِه گذاشته‌ای و تا یک برج آه‌الود در ملات ناله نسازی دست نخواهی کشید؟ بنشین تا شبیه دیگران نشده‌ای. هیس. صدایت را ببر. فین فین هم نکن. جیکت در بیاید خودم با همان به اصطلاح مرواریدها چشمت را کور خواهم کرد.

و چه سخیف و پوسته‌ای شده‌ام، حالم از خودم عقم گرفت.

.

خب پس متوجه شدید که چند لول محنت جمع کرده بودم که کف این طفلک بریزم و از بلاگ به ماتم‌کده تغییر ماهیتش بدهم. ولی بنا به همان دلائلی که خدمتتان شرح دادم، دیلیت.

بعدش هم گفتم خب اشکالی ندارد، یک سطح از غم پایین‌تر بیایم و غر بزنم ولی غرها را نیز دلیت.

پس فقط سلامی می‌دهم و می‌روم پی کارم.

اما این روزها دست از نوشتن نکشیدم، من قلم‌ را سوزن کردم و می‌خواهم عمرم را وقف کوک زدن کلمات بکنم. منتها پست گذاشتن‌هایم در مفتضح‌ترین حالت بی‌نظمی است و چه کنم که از اصل، بلاگر نبودم و گمانم نخواهم شد.

اینجا صرفا یک پنجره‌است برای لحظاتی که دلم گرفت، سرم را بیاورم بیرون و چون همسایه‌های فضولِ دوست داشتنی، گردن بکشم و سلامی عرض کنم.

پس سلامی چو بوی خوش بلاگری.

 


این صدای قربون صدقه‌های زمینه که داره خودش رو به خورشید می‌رسونه. دلش تنگ شده و داره چهار نعل به سمت آغوش خانمان سوز معشوقه می‌تازه. حالا این وسط یه مشت آدمم تبخیر بشن، ایرادش چیه؟

سابق فکر می‌کردم شب‌هایی که خوشید با ماه دعواش میشه، حالا سر نشستن ظرفا یا ریختن پوست تخمه‌ توسط ماه حین دیدن فوتبال جام ملت‌های ستارگان دب اکبری، خورشید خشمگین میشه و فردا که میره سره کار، خشمش رو روی سیارات بی‌نوا می‌پاشونه. و ما می‌سوزیم. اما حالا می‌بینم که آتش خشم خورشید خیلی خیلی طولانیه و حداقل از اواخر زمستون تا یکی دو ماه پاییز دامن زمین رو می‌گیره و به آتیش می‌کشونه، پس قضیه یک دعوای ابلهان‌باور کننِ زن و شوهری نیست. یا حتی وقتی آقا و خانم ستاره‌آبادی همسایه‌ی دیوار به دیوار خورشیدینا شب به شب عربده می‌کشن و مسابقه‌ی هر کی بیشتر خرد و خاکشیر کرد برنده است راه می‌ندازن، اعصاب خورشید ورم می‌کنه و صبح الطلوع درد ورم می‌گیره و این ناراحتیش رو مجدد سر سیارات ننه مرده خالی می‌کنه، و ما می‌سوزیم. ولی خب همونطور که عرض کردم این آتش خشم نیست که داره ما رو به مغز پخت شدن گوشتامون می‌رسونه، عشقه. عشق.

چیزی که بر اساس تحقیقات نصیبم شده، این بود که، اختر شماره‌ی یک سر کلاس خیاطی خانم ستاره، تو گوش اختر شماره‌ی دو گفته که دختر همسایه‌ی بالاییشون، نوه‌ی عمه‌ی اختر شماره‌ی سه است و اختر شماره‌ی سه، مادر شوهرِ خواهر شوهرِ عروس عمه‌ی همسایه‌ی همکف خورشیدیناست، و شنیده که عصبانیت خورشید از ماه همش کشکه و زمین در دام عشق سوک خورشید بدبخت شده و از اواخر اسفند فیلش یاد هندستون می‌کنه و خودش رو کشون کشون می‌رسونه به آغوش خیلی خیلی خیلی گرم معشوقه، و درسته که معشوقه به سامان شد اما فقط برای زمین به سامان شد نه برای اهالی زمین. اختر شماره‌ی دو هم در حالی که به هشدارهای خانم خیاط پشت چشم نازک می‌کرده، در پاسخ گفته: کرم از خود درخته معلوم نی این خورشید ذلیل شده چه عشوه‌ها که برای زمین نریخته و عاشقش نکرده.

اختر شماره‌ی یک هم پرچم گلش رو به ساقه وصل می‌کنه و در جواب می‌گه: حالا هر چی، خوبیت نداره پشت سر خورشید انقدر حرف بزنیم هر چند که اینا غیبت نیست و ما تو روش هم می‌گیم. حالا اینو گوش بده، اهالی زمین کم کم دیگه ناراحت میشن از این گرما و به خدا شکایت می‌کنن. خدا هم فرشته‌ی سرپرست میزون‌کننده‌ی آب و روغنِ باد و ابر رو می‌فرسته برای چکاپ سیستم منظومه، و چشمت روز بد نبینه، فرشته، همونجا متوجه یکی از نامه‌هایی که باد داشته از طرف زمین برای خورشید می‌برده میشه و کار به جاهای نازک می‌کشه. حالا که اوائل پاییزه، خورشید و زمین توقیف شدن و بادهای کل سحابی دارن زمین رو درحالی که بد و بی‌راه می‌گه از خورشید دور می‌کنن و اهالی زمین هم کمی جیگرشون حالی میاد.

اختر شماره‌ی دو در حالی که اوا خواهری غلیظ می‌گه منتظر ادامه‌ی خبرها می‌شینه.

اختر شماره‌ی یک ادامه داد: آره خواهر بد زمونه‌ای شده. حالا هر وقت که زمین گرم میشه، اهالی متوجه میشن که دلتنگی برای خورشید به اوج رسیده و زمین با هزار دوز و کلک خودش رو به خورشیدش رسونده. شایعاتی هم مبنی بر رشوه دادن زمین به اوزون شنیدم. میگن اوزون مونوکسید کربن گرفته و درش رو باز کرده و به زمین اجازه‌ی خروج داده. واقعا مامان اوزون بهش یاد نداده این هله‌هوله خوردن برای سلامتیش مضره؟

.

تمام این مکالمات رو سر کلاس خیاطی خانم ستاره، کرم چاله‌ای شنیده بود، از اونجایی که کرم چاله‌ای توانایی حرکت به ابعاد گوناگون رو داره حالا این ماجرا، نقل هر محفل کهکشانی شده و من هم از این شایعات بی‌نصیب نموندم. یعنی قاصدک به انیس (گلدونم) گفت و اون هم به من.

داشتم فکر می‌کردم زین پس، در حالی که شش تن اسباب دستمه، پر چادرمم گرفتم، تمام گوشت‌های تنم در مرز تبخیر شدگی ج و می‌کنن، اگه لباس‌هام رو فشار بدم، دریاچه‌ی ارومیه احیا میشه، دارم بخار می‌کنم از گرما و گلوم از تشنگی کویر لوت رو گذاشته جیب پشتیش، باید به خاطر وصال زمین و خوشید و دلدادگی این دو کبوتر، با چشمان قلبی گشته به آسمون خیره بشم و بگم آخی یا فحششون بدم و لعنت بر هر چی عشق خانمان سوزه بکنم؟


با نامت.

چند روز بود که نبودم؟ چند روز بود که جمعا یک دست لباس متحرک مو بافته‌ای بودم که در یک لحظه‌ی هیچ کاری نکردن خشکش زده بود؟ چند روز بود که صرفا با تمام قوا مشغول جر واجر کردن وقتم با قیچی بطالت بودم؟ چند روز بود که نه فقط خواندن، نوشتن، دیدن، حرف زدن برایم به منفی بی‌خود بودگی تنزل درجه داده بودند که خود حرکت کردن به منتهای بی‌معنایی رسیده بود؟ توالی فعل "بودن" را نگاه کن، چند روز بود که همین "بودن" برایم کلمه‌ی بدبویی شده بود که بار نفرت‌انگیزی را حمل می‌کرد؟

خیلی روز. خیلی روز. اما به هر حال آدمی است و مراحل زندگی. و شاید این راکد روزهایی که گذراندم هم یک مرحله بودند میان تمام مراحل و باید طی میشد. باید به اندازه‌ی کافی سکه جمع می‌کردم که درِ مرحله‌ی بعدی باز شود. شد؟ گمانم. اما خاطرم جمع نیست که غول مرحله‌ی بعدی قوی‌تر نباشد و مجدد به همین سطح سقوط نکنم. به هر حال آدمی است و مراحل زندگی.

.

بعد از آن خیلی روزهای دل‌به‌هم زن آمدم اینجا، با دیدن وبلاگ، حال مادری را داشتم که بچه‌اش را رها کرده و رفته دنبال زندگیش.

.

خب کم کم پست‌هاتون رو می‌خونم. قول.


دو دختر، یک بچه و یک موجودی که جنسیتش نامعلوم است.

دختر اولی، یک زیست شرقی مذهبی را در آمالش می‌پروراند، دختری معتقد و پایبند به مذهب، شخصیتی انقلابی و آرمان‌مدار که چشم به قله دارد و امیدوار است. سرشتش به قلب و ایمانش گره خورده. این جهان را یک گذر موقت می‌داند، جهان پس از مرگ و زندگی حقیقی در آنجا را باور دارد. پس، چون انسانی معتقد و مومن است، زندگی این جهانش تماما بر مبنای ایمانش شکل می‌گیرد. هر کاری که می‌کند، هر هدفی که دارد، برای رسیدن به آرمان نهایی در بلندترین قله است. می‌خواهد یک خانواده‌ی اصیل اسلامی مهدوی را شکل دهد، بچه‌هایی آزاداندیش و انقلابی تربیت کند. نویسنده شود، معلمی کند. ایده‌های متعدد فرهنگی، آموزشی در سرش دارد و هزاران اهداف و رویای دیگر برای قدم بر داشتن به سمت قله‌ی اصلی و رسیدن به کمال. (جهان‌بینی شرقی)

دختر دومی اما نقطه مقابل اولی است. یک مع کامل. دختری است که روی به جهان و تفکر غربی دارد. معتقد به اصل این جهان را بهشت کنید و به فکر جهان پس از مرگ نباشید چون بیهوده است، می‌باشد. یک لاقید سرخوش که دلش می‌خواهد زندگی کامل در همین جهان داشته باشد، زیستی که آجرهایش از تمام لذات و هیجانات ممکن در این دنیا، ساخته شده. در قید هیچ قانونی نیست، ریسمان‌های موجود را برنمی‌تابد. نه آرمانی دارد و نه ایمانی در نتیجه تنها به خود و زندگی خود فکر می‌کند و بس. یک زندگی کاملا فردی. به عواقب کارهایش فکر نمی‌کند. نهایت رویایش زندگی در غرب است. می‌خواهد بازیگری و نقاشی را دنبال کند و موسیقی یاد بگیرد و حتی بتواند خواننده شود. انواع رقص را هم بیاموزد. هر کاری که دلش، بخواهد، هر عملی که دوست داشته باشد، هر فعلی که منجر به هیجان و لذت شود را انجام دهد. آزاد، رها، لاقید. (جهان‌بینی غربی)

اما بچه، یک دختر کوچک، ورای این زندگی، در اعماق دره‌ها و دالان‌های خیالش، یک جهان کامل و رویایی دارد. مهم‌تر از داشتن، باورش دارد. پریان، برایش افسانه نیست، قصه‌ها برایش تنها سرگرمی نیست. برای دوستان خیالی‌اش موجودیت قائل است. رویا، خیال، قصه، جهان حقیقی او را شکل می‌دهند. حرف زدن با اشیا و حیوان و گیاه، برایش حکم تفریح ندارد، بلکه واقعا دارد با آنها صحبت می‌کند. برایشان قصه دارد. از دنیای بزرگ و سیاه و جدی بیزار است و هرگز دلش نمی‌خواهد وارد آنجا شود. واندرلند و نورلند و هاگوارتز، این‌ها برایش تنها یک خوش بگذارنی نیستند، به این‌ها ایمان دارد. یک جهان کودکانه‌ی تخیلی قدرت‌مند صورتی.

و فرد آخری، عامدانه بر روی نامعلوم بودن جنیستش تاکید می‌کنم، چرا که برایش هیچ چیز معنا ندارد. نه جهان‌بینی شرقی روحش را بیدار می‌کند نه زیست غربی او را بی‌تاب. هیچ فعلی در جهان، هیچکدام از احساساتش را برنمی‌انگیزند. غم، شادی، خشم، نفرت و هر احساسی در او خاموش است. نیروهای جهانی، ایمان/کفر، خیر/شر، بدی/نیکی، شک/یقین، برایش بی‌معناست. او نه به خرد تکیه دارد نه نگاه به سوی قلبش کرده. در یک ورطه‌ی پوچی کامل افتاده، بی‌هودگی، بی‌هدفی دو بال وجودش شده و او را در آسمان پوچی بالاتر می‌برند. از این روی، مفهون جنسیت نیر اساسا برایش مفهومی ندارد. یک شخصیت پوچ‌گرای کامل که هیچ کاری با سه شخصیت بالایی ندارد و حتی آن سه شخصیت از نظرش یک شوخی احمقانه، یک خود فریب دادگی محض است.

این چهار شخصیت را درون قایقی به نام "من"  گذاشته‌ و بدون آنکه علتش را بگویند در دل اقیانوس ناکجاآباد پرتاب کرده‌اند. این چهار شخصیت برای هدایت قایق باید به یک نقطه‌ی نهایی تعادل برسند تا بتوانند قایق را حرکت دهند. بالاخره صدا عربده‌هایشان بر سر یکدیگر را باید روزی قطع کنند و به فکر آشتی بیفتند. که پارو بزنند، که حرکت کنند. و الا در این کشمکش وجودی، قایق غرق خواهد شد. این که چه قدر محتمل است به این تعادل برسند، مشخص نیست.  


زمانی می‌رسد که کسی درِ دنیایت را خواهد زد، شاید در تاریکی، وقتی تکه‌ی شکسته‌ی دنیای‌ خودش را در دست گرفته و خیلی ناامید، خیلی مستاصل می‌گردد، شعله‌ی کوچکی از پنجره‌ی دنیایت او را به سمت خودش می‌کشد، با تکه‌ی در دستش می‌آید و کمی پشت پنجره می‌نشیند و نگاهش را مهمان ناخوانده‌ی این دنیای کوچک می‌کند، می‌بیند، نشسته‌ای روی تاب، خرس‌ت را روی زانو نشانده و برایش شعر می‌خوانی، غرق تو شده، چیزهای یافته، می‌گوید، چه بوی آشنایی می‌دهد این دنیا، این دختر و خرسش، می‌گوید من او را دیده‌ام، کنج پناهگاه خیالم همیشه او را داشته‌ام،  تا اینکه به تکه‌ی شکسته‌ی درون دستش نگاه می‌کند، از وقتی کنار این پنجره نشسته، مدام در حال جرقه زدن است و رشته‌های محوی از آن بیرون می‌آید، احساس می‌کند رشته‌ای از قلب دنیای خودش به قلب دنیای این دختر وصل است بی‌آنکه بداند چرا و به چه صورتی. بلند می‌شود و در می‌زند. تو روی تاب هستی که صدای در، شعر خواندنت را قطع می‌کند، خرسی نگرانت است و فکر می‌کند شاید دوباره آن‌ها قصد دارند ساکت‌‌ت کنند، اما تو می‌دانی که برای آن‌ها در زدن معنایی ندارد و قصه، قصه‌ی تکراری باز شدن ناگهانی در و عربده خاموش باش بوده. کسی در دنیایت را زده، اولین بار است. به خرسی می‌گویی نگران نباش و شنل و شمع را بر می‌داری و به سمت در می‌روی، پشت در ایستادی، پشت در ایستاده، جرقه‌های رنگی محوی از دنیایت ساطع می‍شود، جرقه‌های رنگی محوی از دنیایش ساطع می‌شود، رشته‌ای از روح او بیرون آمده به به رشته‌ای از تو متصل شده، در را باز می‌کنی، جرقه‌ها آتشفشان می‌شوند و رشته‌ها گره می‌خورند ولی کمی تردید دارند که گره را محکم کنند. می‌گوید، به دنبال تکه‌ی شکسته‌ی جهانش می‌گشته که رسیده به این‌جا، حالا این تکه دارد به تکه‌ی تو واکنش نشان می‌دهد، می‌گوید، انگار تکه‌ی تکمیل کننده را پیدا کرده، می‌گوید، می‌خواهی تکه‌هایمان را به هم بچسبانیم و دنیای جدیدی بسازیم؟ من و تو باهم؟ نمی‌شناسی‌ام؟ می‌شناسی‌اش. ایستاده‌ای پشت در، نگاهش می‌کنی، شنلت سر خورده و کف زمین است، دست می‌اندازد و شنل را بر می‌دارد و می‌‌کشد رویت، بر می‌گردی به خرسی نگاه می‌کنی، لبخند دارد انگار، دستت می‌لرزد ولی تکه‌ی خودت را بر می‌داری و به تکه‌ی او می‌چسبانی.

و می‌بینی که چطور این دو رشته گره کور می‌خورند، و می‌بینی که چطور دنیایت کامل می‌شود. شکل‌ها، رنگ‌ها، قصه‌ها، نیم دوم خودشان را می‌یابند، می‌بینی که یک رشته‌ی محکم تابیده شده و دو روح را چگونه به هم وصله می‌کند. می‌بینی که توانسته‌ای مثل تمام قصه‌هایت، قصه‌ای داشته باشی که مال خود خودت باشد.

زمانی می‌رسد که کسی در دنیایت را خواهد زد.


قاب موبایل مزین به تصویر شرلوک عزیز را روی پیشخوان گذاشت و به انتظار ایستاد، هلهله‌ی محکمی، سکرانه تا بالای گلویم آمد که نگهش داشتم، دست بردم که برش دارم و بگویم همین لطفا، دست بردم که زیپ شخصیت‌دانم کشیده شد، آنجایی از هری پاتر، در سالن اسرار، گوی‌های پیشگویی روی زمین می‌افتاد، خرد می‌شد و هاله‌ی شبحین، نجواکننده، به بیرون می‌سرید، شبیه همان، زیپ شخصیت‌دانم باز شد و شبح‌ها دانه دانه بیرون ‌‌می‌آمدند، هر کدام چیزی نجوا می‌کردند و دود می‌شدند.

شبح اول به قاب نگاه کرد، اخم کرد، چشمانش را به سمت دیگری انداخت و دود شد و رفت. شبخ بعدی هم با دیدن قاب و عکس رویش، به من نگاه کرد، تعجب کرده بود و انگار کلمه‌ای در گلویش گیر کرده باشد نه می‌توانست بگویدش نه قورتش بدهد. با همان خفقان محو گشت. شبح سوم اما همان شبحی بود که در پرده‌ی اول خواست با تارهای صوتی من صدایش را برساند و جیغ بکشد از شادیِ دیدن شرلوک‌ش، چمک زد، بوسه‌ای فرستاد و رفت.

مغازه بوی شبح‌های اخمو و متعجب و خوشحال درونم را می‌داد، مثل همیشه از گزیدن عاجز شدم، قاب را پس دادم و تشکری جویده و بیروم زدم.

.

وسط هفته، صبحِ نو، نه غروب بود و نه پنجشنبه که مملو از آدم باشد، خودم بودم و او، سرم را روی شیشه‌ی سنگ مزار گذاشتم، روی مزار، یک شیشه‌ حائل بود، پر از رد موم شمع‌هایی از جنس خواهش دل مردمان. کمی گل‌های پرپر شده‌ی پلاسیده و چندتا شکلات آیدین. اولین بار بود که اینجا تنها بودم، اوین بار بود که خودم بودم. سرم را گذاشتم و به شمع‌های آب شده نگاه کردم، به دست‌هایی که شاید آن سویِ آخر امید به این سمت آورده بودشان، دست‌هایی که شاید کمی هم لرزیده‌اند، هقهقی، اضطرابی چیزی شاید، چشمانم را بر روی این همه خواهش بستم، پاهایم از آن مغازه‌ شهری، تا این کنج ساکت متضاد، دویده بودند. این یک کمی جا هنوز بوی شهر نگرفته بود.

علت اینطور پناه آوردن را دوباره تار و گم می‌یافتم، اصلا از قدیم اینطور بودم، روح پاره پوره‌ی بیچاره‌ی پر از کلمه‌م را بر می‌داشتم و به اینجا می‌آوردم، اما یک نسیم کوچک از همین حوالی کفایت می‌کرد، تا حرف‌هایم فراموش شوند، یادم برود برای چی آمده بودم و با گنگی بنشینم و سکوت دست بندازد دور گردنم. این حالت تسکین مقطعی را دوست نداشتم، دلم یک روانکاوی مفصل نیاز داشت، که بند بندهای این موجود را باز کند، زیرشان را جارو بزند، آت و آشغال‌هایش را بردارد و از اول پاپیونی گره بزند. از اینکه با یک بالون غصه و درد دل بیایم و کمی سبک برگردم در حالی که روح درب و داغان همان است که بود، گله داشتم. عصبانی بودم.

سرم روی مزار شبنم گرفته‌ بود، سعی کردم آرام آرام آنچه که در یک لحظه‌ی کوتاه قاب فروشی گذشته بود را برایش بگویم. نگذارم با آن مورفین کم ‌دوام، گولم بزند، از عکس شرلوک که قلبم را چلاند و اخم شبح اول و حرف بیرون نیامده‌ی دومی، از خوشحالی سومی، از مثل همیشه در انتخاب عاجز شدنم، از به سمت او پناه آوردنم، ریز ریز می‌گفتم.

که شاید شبح اول انتظار داشته عکس سردار یا جمله‌ی "مپندار که کربلا شهری است در میان شهرها" ببیند، شبح دوم، تعصب ادبیاتی‌ش شکفته و از من یک اثر ادبی طلب می‌کرد و شبح سوم اما که همان سکاندار تخیل و غصه بود، راضی از انتخابم دود شد.

برایش اعتراف کردم پیشامدی که در قاب‌فروشی رخ داد، تمام زندگی من است، همان جایی است که شبح‌های درونم اول‌ش باهم بحث می‌کنند، کمی بعد، صدایشان بالا می‌گیرد، این گیس آن یکی را می‌کشد و دیگری به صورت یکی دیگر مشت می‌کوبد، و من دوباره درمی‌مانم از انتخاب، سرشان جیغ می‌کشم و می‌روم تا مدت‌ها زیر پتو و در زندگی کردن را قفل می‌زنم.

همانجا ذهنم پل زد به حرف‌هایی که به من، به ما می‌گویند، که نطفه‌ی ما در تضاد بسته شده، ثبات نداریم، مسیر نداریم، سالک نیستیم، که یعنی من نمی‌توانم انقلابی باشم؟ ولایت چطور؟ حق ندارم هر شب برای اویی که دیگر حضور فیزیکی ندارد چانه‌ام بلرزد؟ که یعنی امثال من، حق ندارند حسین داشته باشند؟ در عین حال، ارتباط قدرتمندی با چیزهایی که خب، از نظر بعضی‌ها موجه نیست، متعلق به آنوری هاست، داشته باشند؟ روح مشترک را در خیلی چیزها دیدن و دنبال ردش رفتن شاید معصیت است. شاید خطای این مای همیشه ویلان همین است.

سرم روی مزارش بود و اجازه نمی‌دادم سرنگ مورفین آنی بر من تزریق کند، ریز ریز کلمه بر سرش می‌باریدم و حتی نمی‌گذاشتم او حرف بزند.

من آنجا بودم، بودم و نبودم، گریه می‌کردم، می‌کردم و نمی‌کردم، داد می‌زدم، می‌زدم و نمی‌زدم، پر چادرم نه در باد می‌رقصید و نه خانم نورانی‌ی سیب تعارفم کرد، نه باران بارید که اتفاقا خورشید از همیشه بیشتر بود. ولی من آنجا بودم و دخترکی در من، چه های هایانه می‌گریست و فریاد می‌زد، چه قدر سوک کلمه می‌بارید، نه فقط برای خودش، نه، برای آدم، برای انسان سرگشته‌ی معاصر. اشک‌هایش صرفا نمک غدد اشکی نبود، تاریخ بود.

من آنجا بودم، سرم همچنان روی مزار، سرد و مسکوت مانده، دختری در من به ناله رسیده بود، چشمانم اما کویر. شاید آن لحظه که به دختر می‌گفتم گریه کن، بشکاف خودت را، مورفینش را تزریق کرده بود که این گونه شبیه آدم‌های خسته از یک گریستن سخت، زیر پتوی گرم، مچاله شده، بودم. ولی حرف‌هایم را زدم. حرف‌هایی که فقط متعلق به من نیستند.

صرفا از خریدن یک قاب ساده شروع شد.

.

پ‌ن: این قصه واقعی نیست.


"من همونیم که تو نوجوونی مکبّر مسجد محلمون بودم، هر جمعه صبح، دعای ندبه می‌رفتم و تکبیرهای نماز جمعه‌م گوش کهکشانِ همسایه‌ رو سوراخ می‌کرد، قرآن رو از بر بودم و آخر شب‌ها خانواده با شلنگ از بسیج میاوردنم خونه، حالا عاقل شدم و هیچ کدوم از این چیزا به پوتینمم نیست و فهمیدم چه قدر جوگیر بودم ."

مدتی‌ست که سبک حرف‌های بالا بین جماعت تویتتر ژانر* شده است، هرکسی بسته به نوعی تجربه‌ی مشترک ( البته اگر اکثرش را برآمده از واقعیت بدانیم نه تخیل نویسنده‌ها) همان حرف‌های بالا را خُرده تغییری می‌دهد و منتشر می‌کند.

من فکر می‌کنم، این مسئله، خوراکی عالی برای یکی از اساسی‌ترین جامعه‌شناسی‌های اکنون ایران است. تعدادی از کسانی که چندان دنباله‌روی این ژانر شدن‌ها نیسند، در تحلیل یا مخالفت‌ش، تغییر کردن و ضعیف بودن یا حتی نان حرام خوردن را دلیل این اتفاق در ایران دانسته‌اند. من در مورد این‌ها نظری ندارم. جامعه‌شناس هم نیستم و ممکن است نظری که می‌دهم فاقد ارزش باشد. اما مدتی این ژانر را دنبال کردم و سعی کردم بی‌طرفانه فقط بخوانمش، به چیزی که رسیدم تغییر ماهیت نبود. ابدا نبود. من فهمیدم، دلیل، اینجا، اتفاقا تغییرِ شخصیت این افراد نیست، کاملا عکس‌ش است، این‌ها همانی هستند که از بچگی بار آمدند، در محیط خانواده و بعد هم در سیستم قالبیِ توده‌یی سازِ آموزش و پرورش تثبیت شدند. شخصیتی که از نظر روحی رشد درستی در خانواده نمی‌کند و بعد هم سیستم نمره‌یی حفظی مدرسه، تمام دستگاه فکر، اندیشه که ایجاد سوال می‌کند و به دنبال جواب می‌کشاند و جهان‌بینی او را می‌سازد و قوه‌ی خلاقیت، که شخصیت منحصر به فرد هر انسان را می‌شکفد را می‌کُشد، درش را تخته می‌کند و شخص در نازل‌ترین مرحله‌ی فکری زیستی خودش می‌ماند. خِرد مُرده، او از هر چیزی، ظاهر می‌بیند، خرد مُرده، او فقط به فکر سطحی‌ترین منافع است، خرد مُرده، او دنباله روی اکثریت است.

چشم، سطح می‌بیند، گوش، سطح می‌شنود، اطلاعات سطحی به مغز ارسال می‌شود و صرفا پردازشی سطحی کرده و احساس سطحی و فکر سطحی تنها ارزش افزوده‌ی او ست. سطحی گویی و سطحی اندیشی محصول نهایی این آدم است. در طی تمام این مراحل، فرد دارد از لحاظ سنی و حتی تجربی، رشد می‌کند، از نظر عقلی اما نه چندان. یک شخصیت منفعل بی‌ریشه‌ی تماما پوسته از او برجای می‌ماند. باد می‌شود راهنمای‌ش و جهت وزیدن‌ باد هم مقصدش. حالا با یک عروسک توفیری ندارد و می‌شود به راحتی چنین مغزی را استعمار کرد و در جهت منافع، از آن، بهره برد.

برگردیم به ژانر بالا، عرض کردم که افرادی با این تجربه تغییر ماهیتی نکرده‌ند بلکه همانی هستند که بار آمده، چرا که غالب این‌ها، صرفا یا به دلیل اینکه خانواده مذهبی بوده، یا در محیط مذهبی بودن برایشان نفع داشته ( نه صرفا نفع مادی.) یا اکثریت مذهبی بوده (دنباله روییِ صرف.)، پوسته‌ی مذهبی بودن روی خودشان کشیده و شاید حتی خیلی بیشتر از مومنان واقعی هم در زمینه‌ی احکام و متشرعات، فعالیت کرده باشند، حالا اما مذهبی بودن دیگر نفع سابق را ندارند و اکثریت هم کم کم تغییر جهت دادند، الان این شخص، که نه از روی اختیار، نه به دلیل مطالعه و عمری کاویدن و شنا کردن در اقیانوس سرگردانی، به ساحل مذهب رسیده بلکه به همان دلائل سطحی، روکش مذهبی بودن را داشته، حالا این روکش را کنار می‌زند و پوسته‌ی دیگر می‌یابد. که باد همان باد است و حرکت در جهت وزیدن هم همان.

اگر قبلا از دین و انقلاب حمایت می‌کرده حالا غرب را عاشق است، یعنی نه شرق و ریشه و دین و ایران را می‌شناسد و نه حتی سیر تاریخی فلسفی غرب را. الان اگر آمریکا را در حد لیسیدن می‌پرستد، حتی آنجا را هم نشناخته و الان هم فقط یک پوسته‌ی غرب پرست شده.

مسئله بر سر این نیست که چرا دیگر اعتقادات سابق را ندارد، چرا غرب می‌پرستند یا حتی بلعکس، اصل، اینجا حداقل برای من، مرگ خرد و به دنبالش از بین رفتن هویت و ریشه و اصالت است. یعنی اگر چیزی هم هستی، چه مذهبی چه جمیع تفکرات، خودت انتخابش کرده‌یی؟ پاسخ سوالات و تفکرات و مطالعاتت تو را به این جهان‌بینی رسانده؟ اصل، برای من این‌هاست.

*کسانی که اهل رسانه‌ی توییتر هستند، آگاهند که ژانر شدن یک موضوع یعنی چه، اما برای کسانی که اهل‌ش نیستند، توضیحکی بدهم: مثلا، شخصی، در توییتر، راجع به تجربه‌ی شخصی خود یا کسی دیگر نسبت به موضوعی مشخص می‌نویسد، به دلیل رایج بودن آن تجربه، دیگران هم تجربیات خودشان را در مورد همان موضوع، بیان می‌کنند و به اصطلاح، موضوعی بین جماعت توییتر، ژانر می‌شود.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Michelle Louise خانه امن خاطرات دست نوشته های بانوی انرژی مثبت صدف موزیک , دانلود آهنگ جدید تحلیل و تفسیر استن